فصل اول – جرقه در دل سفر
باد سردی از قله میوزید و مه کوهستان راه را سخت کرده بود. گروهی دانشجو با کولهپشتی و کفشهای خیس در مسیر کوهستانی بالا میرفتند. المیرا، با قامتی استوار و نگاهی جدی، جلوتر از خیلیها قدم برمیداشت. اهل عقبنشینی نبود. آروین اما همیشه پرشور، پرحرف و بیخیال خطر، شوخی میکرد و میخندید. وقتی برای اولین بار چشمش به المیرا افتاد، با خودش گفت:
این دختر فرق داره. سرسخته. در یکی از صعودها، طناب گروه گیر کرد. بقیه مردد بودند، اما المیرا جلو رفت، گره را باز کرد و بیهیچ ترسی عبور کرد. آروین از پشت سر زمزمه کرد:
– "آبان... دقیقاً همینه. پر از شجاعت و طوفان." المیرا سر برگرداند و بیتفاوت جواب داد:
– "من فقط یاد گرفتم خودمو نجات بدم. منتظر قهرمان نمیمونم."
فصل دوم – جاذبه و تضاد
بعد از سفر، دیدارهایشان بیشتر شد. آروین مجذوب قدرت و جسارت المیرا بود. او میگفت:
– "تو تنها دختری هستی که نمیترسی، حتی از دست دادن." و المیرا جواب میداد:
– "ترسیدن بد نیست، تسلیم شدن بده. چیزی که تو هیچوقت یاد نگرفتی." کمکم رابطهشان به آتشی پرهیجان بدل شد. شبهای طولانی پر از خنده، جدل و بحث. المیرا آینده را میدید و برای ساختنش میجنگید، اما آروین در لحظه زندگی میکرد. گاهی المیرا به او میگفت:
– "زندگی فقط ماجراجویی نیست، پایداری هم میخواد." و آروین میخندید:
– "تو زیادی سخت میگیری. دنیا برای بودن ساخته نشده، برای رفتنه."
فصل سوم – ترکهای جدی
هر چه جلوتر رفتند، تضادشان پررنگتر شد. آروین هیچ تعهدی نشان نمیداد؛ یک روز از سفر و آزادی حرف میزد، روز دیگر از رؤیاهای تازه. هیچچیز برایش قطعی نبود. المیرا خسته نشد، اما زخمی شد. بارها به او فرصت داد، بارها تلاش کرد او را نگه دارد. اما هر بار آروین مثل فروردین بود؛ شروعی تازه بدون فکر به فردا. در یکی از بحثها، المیرا با صدایی محکم گفت:
– "من نمیترسم بدون تو ادامه بدم. اما تو میترسی یک بار برای همیشه بمونی."
آروین سکوت کرد؛ چون حقیقت تلختر از هر پاسخی بود.
فصل چهارم – پایان در باران
شبی بارانی، آخرین دیدارشان رقم خورد. المیرا با قامتی استوار در مقابلش ایستاد. نگاهش خسته نبود؛ پر از تصمیم بود.
– "آروین... تو آدم آغازهایی. من اهل ساختن و موندنم. من نمیخوام زندگیمو خرج نیمهراههای تو کنم." آروین دستهایش را در جیب فرو برد، لبخندی محو زد، بیهیچ التماسی گفت:
– "میدونستم یه روزی خسته میشی. آبان هیچوقت با فروردین دوام نمیاره.
" المیرا برگشت و بیهیچ اشکی، بیهیچ لرزشی، از او گذشت. پشت سرش باران میبارید، اما در دلش آرامش بود؛ آرامشی از اینکه با همهی عشق، خودش را گم نکرد.
و آروین... او همان مرد بیثبات باقی ماند. در سفرها، در آغازهای بیپایان، همیشه دنبال چیزی که هیچوقت نداشت: قدرتِ ماندن.
---
✨ پایان: این بار عشق شکست خورد، اما المیرا شکست نخورد.
+ نوشته شده در شنبه یکم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 5:12 توسط Roz Black
|