شبی آرام و بی‌صدا بود. در دل کویری خاموش، جایی دور از شهر و چراغ، مردی میان شن‌های سرد نشسته بود. نه برای گریختن آمده بود، نه برای یافتن. فقط دلش خواسته بود یک شب با خودش تنها باشد.

آسمان چون چادری تاریک بر سرش افتاده بود، و ماه—ماه کامل—در دل آن می‌درخشید. آن‌چنان روشن، که سایه‌ی خودش را روی خاک می‌دید.

چشم دوخت به ماه. نه با کنجکاوی، بلکه با نوعی شگفتی خاموش. گویی تازه می‌فهمید که این دایره‌ی روشن، هزاران سال است که بر جهان نظاره‌گر بوده؛ شاهد جنگ‌ها، تولدها، عشق‌ها و مرگ‌ها. ناگهان حس کرد ماه به او نگاه می‌کند، نه بالعکس. حس کرد که چیزی در درونش دارد بیدار می‌شود—حسی که تا آن لحظه نامی نداشت.

صدایی در ذهنش زمزمه کرد: «تو تنها کسی نیستی که امشب بیداری. من همیشه اینجا بوده‌ام. فقط کسی نبوده که خوب نگاه کند.»

مرد، بی‌هیچ حرفی، اشک ریخت. نه از غم، که از درک یک راز.

و همان‌جا بود که تصمیم گرفت ماه را بشناسد. نه فقط به چشم، که با قلب و ذهن. از سنگ‌های سطحش تا شعرهایی که برایش گفته‌اند. از اسطوره‌هایش در شرق تا محاسبات مداری‌اش در غرب. او دیگر همان آدم پیش از آن شب نبود.

---

از آن شب به بعد، ماه برای او فقط یک دایره‌ی روشن در آسمان نبود. تبدیل شد به آینه‌ای که هر بار در آن نگاه می‌کرد، بخشی از خودِ ناشناخته‌اش را می‌دید. فهمید که انسان نه فقط زیر نور ماه، که در حضور آن معنا می‌یابد—چرا که ماه، تکرار سکوت است؛ گواه دگرگونی؛ و نماد آن چیزهایی که همیشه با ما هستند، بی‌آن‌که بفهمیم.

شاید همه‌ی ما، روزی باید در دل یک شب خاموش، ماه را واقعاً ببینیم—نه با چشم، بلکه با جان.

زیرا گاهی، برای فهمیدن جهان، کافی‌ست به آن‌چه همیشه می‌درخشد، نگاهی دوباره بیندازیم.