مجموعه داستان های کوتاه : اتاق زیر شیروانی
---
"اتاق زیرشیروانی"
همیشه به ما گفته بودند به اتاق زیرشیروانی خانه پدربزرگ نزدیک نشویم. پدربزرگ میگفت آنجا "قُربانگاه اجنه" است، اما ما فکر میکردیم فقط قصهایست برای ترساندن بچهها.
بعد از مرگ او، خانواده تصمیم گرفت خانهی قدیمی را بفروشد. من که کنجکاو شده بودم، یک شب تنها به خانه برگشتم. کلیدهای خانه را داشتم، در را باز کردم و مستقیم به سمت زیرشیروانی رفتم.
پلههای چوبی زیر پاهایم ناله میکردند. بوی خاک کهنه و دود سوخته فضا را پر کرده بود. وقتی در چوبی اتاق را باز کردم، سرمایی عجیب به صورتم خورد. داخل، فقط یک آینه قدیمی و یک صندلی چوبی بود. رفتم جلوتر، به آینه نگاه کردم. خودم را دیدم... ولی تصویرم پلک نمیزد. لبخندی زد. من لبخند نزده بودم.
عقب رفتم، اما در پشت سرم با صدای بلندی بسته شد. نور کمسو خاموش شد. ناگهان صداهایی شروع شد؛ زمزمههایی به زبانی که نمیفهمیدم. چیزی از آینه بیرون خزید. بلند، لاغر و سیاهپوش. چشمانش مثل زغال درخشان بود. با صدایی خفه گفت:
"تو خودت در رو باز کردی... حالا نمیتونی ببندیش."
در همان لحظه، حس کردم پاهایم روی زمین نیست. اتاق شروع کرد به چرخیدن. آخرین چیزی که دیدم، خودم بودم در آینه، با چشمهایی تاریک و لبخندی درنده...
---
صدای زمزمهها شدیدتر شد. انگار هزاران صدا در گوشم جیغ میکشیدند. تلاش کردم در را باز کنم، اما قفل شده بود. با مشت به آن کوبیدم، ولی انگار از سنگ ساخته شده بود.
ناگهان آینه ترک برداشت. موجود سیاهپوش دوباره ظاهر شد، اما اینبار، با چیزی در دستش: یک گردنبند قدیمی که پدربزرگ همیشه به گردن داشت. با لبخندی شوم گفت:
"او هم روزی همینجا ایستاد... اما انتخاب کرد که بماند."
آینه ناگهان روشن شد، و صحنهای را نشان داد: پدربزرگ، جوانتر، در همین اتاق. التماس میکرد، فریاد میزد، اما در نهایت... پذیرفت. و تبدیل شد به نگهبان جدید آینه.
موجود به من نزدیک شد. "وقت انتخاب توست..."
همهچیز سیاه شد.
چند روز بعد، خانواده برای برداشتن وسایل وارد خانه شدند. درِ زیرشیروانی باز بود. درون اتاق، فقط یک آینه بود و یک صندلی چوبی. روی صندلی، گردنبند پدربزرگ و... تصویر من در آینه.
اما این تصویر... پلک نمیزد.
---