مجموعه داستان های کوتاه : چهار فصل شعله : از سایه تا سلطنت
"فصل اول"
"سایهها در تختجمشید"
باد سرد کوههای پارس، با خشخش دروازههای سنگی تختجمشید، گویی صدای خدایان را بازمیتاباند. آتشدانهای مرمرین در تالار خوابگاه شاهزادگان، آرام میسوختند، اما شاهزاده خشایار، ولیعهد همایونی، با چهرهای آشفته از خواب پرید.
خادم مخصوص، آرتوان، سر به زیر و دست بر سینه وارد شد.
— "جانم به فدای فرزند شاهنشاه... بیدار شدید، سرورم؟"
خشایار نگاهش را به دیوار دوخت و آرام گفت:
— "باز همان خواب. آن زن، با ردایی سیاه و چشمانی درخشان، از خاموشی آتش سخن گفت. گویی در خوابم بوی خاکستر میآمد."
آرتوان با اضطراب زمزمه کرد:
— "جسارت است سرور من... اما این رؤیا، از آنِ خواب نیست. این، نداست."
صبحگاه بعد، در تالار ستوندار، شاهنشاه داریوش بزرگ، بر تخت مرمرین خود تکیه زده بود. کاهن اعظم، اُتوفرنه، با گامهایی موزون نزدیک شد. هیچکس جز او حق نداشت بیدعوت به پیشگاه بیاید.
داریوش نگاهی نافذ به او انداخت و گفت:
— "اُتوفرنه، فرزندم شبها با رؤیایی واحد از خواب برمیخیزد. بگو، این هذیان است یا هشدار؟"
اُتوفرنه سر تعظیم فرود آورد و پاسخ داد:
— "پناه جانم به مهر شاهنشاه. آنچه شاهزاده دیدهاند، نه وهم است و نه بیماری. آتشیست که ناله میکند. نشانیست از زنی باستانی که روزی نگهبان شعله جاویدان بود."
داریوش با صدایی محکم گفت:
— "پس وقت آن است که دانا را فراخوانیم. کسی که از مرزهای رؤیا عبور کند."
چند روز بعد، آرمان، مردی بلند قامت، با ردایی از پشم سفید و نگاهی نافذ، به کاخ آمد. در تالار اندرونی، شاهزاده خشایار شخصاً از تخت برخاست تا به گفتوگو با او بنشیند.
خشایار فرمود:
— "تو را از فراز کوهستان خواندم، ای مرد دانا. بگو این زن در خوابهای من کیست؟ و چه پیامی دارد؟"
آرمان با فروتنی سر خم کرد و با آوایی عمیق گفت:
— "ای فرزندِ فرِ کیانی، دیدهاید آنکه از نور است، اما جامهاش سیاهیست. او، آرمیس است، نگهبان یکی از آخرین آتشهای مقدس. نه شبح است، نه خاطره؛ او زنده است و چشم به شما دوخته."
خشایار ابرو در هم کشید:
— "نگهبانان آتش سالها پیش از میان رفتند. این نام را جز از موبدان کهن نشنیدهام."
آرمان نگاهی جدی به او انداخت:
— "برخی سوزانده شدند، برخی خیانت دیدند، برخی پنهان گشتند. اما آرمیس، هنوز در دل دژهای گمشده نفس میکشد."
شاهزاده برخاست و گام به سوی پنجره برداشت. باد چهرهاش را نوازش داد.
— "اگر او زنده است، باید دیده شود. فرمان من این است: با من بیا. راه را نشان بده."
آرمان با اندکی سکوت پاسخ داد:
— "شاهزاده، از این راه بازگشت نیست. هر که قدم در آن نهد، یا با شعله بازمیگردد... یا با خاکستر."
خشایار سر بلند کرد:
— "من، فرزند شاهنشاه دارا، با آتش برآمدهام. و از سایه نمیهراسم."