مجموعه داستان های کوتاه : آخرین تماس
"ادامه داستان"
قسمت سوم: ردپای خاکستری
قطار در دل تاریکی به راه افتاد. داخل واگن، بوی کهنگی و خاک خفهکننده بود. صندلیها خالی، پنجرهها غبارگرفته و سوت قطار، شبیه نالهای از دور دستها، هر چند دقیقه یکبار بلند میشد.
زن مرموز، بدون اینکه به سارا نگاه کند، گفت:
ـ دفترچه رو باز کن. صفحهی ۳۷.
سارا دست لرزانش را روی کاغذ بُرد. صفحهی ۳۷ با جوهری سرخ نوشته شده بود:
«محل نگهداری نازنین: دخمهی شورآب، پشت کارخانهی متروکه. ساعت ۵:۴۴ صبح. فقط یک در. فقط یک شانس.»
سارا نگاهش کرد:
ـ تو کی هستی؟
زن گفت:
ـ کسی که باید مدتها پیش مرده باشه... ولی با یک اشتباه، هنوز اینجام. اونها نمیذارن کسی راحت بره.
در همان لحظه، قطار با صدایی گوشخراش ایستاد. زن ناپدید شده بود. فقط رد انگشت خاکستریاش روی صندلی باقی مانده بود.
سارا از قطار پایین پرید. خودش را روبهروی دروازهی زنگزدهی کارخانهای عظیم دید. تابلوی «شورآب – تعطیل از ۱۳۷۶» به زحمت روی دیوار آویزان بود.
داخل، سکوتی مرگبار حاکم بود. سارا از میان راهروهای شکسته، لولههای ترکیده، و آجرهای فروریخته گذشت. بوی نم و زنگزدگی، مثل نفسهای یک هیولای خفته، فضا را پر کرده بود.
ساعتش را نگاه کرد: ۵:۳۸
زمان داشت تمام میشد.
در انتهای سالن، دری آهنی با یک ستارهی ششپر زنگزده روی آن دیده میشد. همانجا ایستاد، نفس عمیقی کشید، و در را باز کرد...
پایین، صدای کسی میآمد. صدای نازنین... اما همراه با صدای دیگری. صدای مردی که گفت:
ـ بالاخره رسیدی، سارا. ولی باید انتخاب کنی...
ادامه دارد.....