مجموعه داستان های کوتاه : دریاچه ی ناپیدا
" فصل اول"
"صدای آنسوی کوه"
پناه نادری متولد کرمانشاه بود، در خانوادهای که همیشه میان سنت و دلهره زندگی کرده بودند. پدرش معلم بازنشستهی تاریخ بود و مادرش خانهدار. از نوجوانی به رویاهایی عجیب دچار میشد؛ خوابهایی از نورهایی لرزان، صدای پای آب، و زنی با چشمانی بنفش که او را به سوی دریاچهای ناآشنا فرا میخواند.
پناه، دختری آرام و اهل کتاب بود. بعد از قبولی در دانشگاه همدان در رشتهی مرمت آثار تاریخی، برای ادامه تحصیل به این شهر نقل مکان کرد. خوابگاه را دوست نداشت، پس خانهای قدیمی و کوچک در نزدیکی روستای تنگشاهوردی اجاره کرد؛ خانهای که خودش نمیدانست روزی تبدیل به دروازهای به دنیای دیگر خواهد شد.
پاییز آن سال، گروهی از دانشجویان باستانشناسی برای پروژهای تحقیقاتی دربارهی "دژ قدیمی و فراموششدهی قزلتپه" به منطقه آمدند. سرپرست این گروه، آرش امینی بود؛ دانشجوی کارشناسی ارشد، با ذهنی جستوجوگر، چشمانی کنجکاو، و اعتقادی عمیق به وجود چیزهایی فراتر از دنیای قابل دیدن.
اولین بار، پناه و آرش کنار چشمهای در نزدیکی دژ آشنا شدند. او داشت روی سنگنوشتهای کار میکرد، و پناه آرام نزدیک شد و گفت:
ـ این کتیبهها به زبان پارتی نوشته شده. این خط، به زبان زرتشتی نیست، اشتباه دارید تفسیر میکنید.
آرش لبخند زد و همانجا گفت:
ـ پس یعنی باید بیشتر با شما صحبت کنم.
از همان روز، رابطهی آنها با شوخیهای علمی شروع شد. اما هرچه پیشتر رفتند، حس عجیبی میانشان شکل گرفت. پناه شبها خوابهایش را برای آرش تعریف میکرد و او با کنجکاوی گوش میداد، گاهی یادداشت میکرد. آرش به افسانهی دریاچهی ناپیدا در میان کتیبهها و اسناد محلی اشاره کرده بود؛ جایی که گفته میشد در دل کوه قرار دارد و فقط برای کسانی ظاهر میشود که "ندای درون" را دنبال میکنند.
پناه ابتدا میخندید، اما یکی از شبها خواب زنی را دید که زمزمه میکرد:
ـ تاوان دیدن حقیقت، از دل خواهد گذشت…
صبح همان روز، آرش گفت که شب گذشته نور آبی از کوه دیده و قصد دارد آنجا را بررسی کند.
پناه گفت:
ـ دیشب، اون زن توی خوابم گفت راه باز شده…
آرش با چشمان گشاد از تعجب گفت:
ـ دقیقاً… منم این جمله رو حس کردم… پناه، باید بریم. با هم.
غروب، پناه و آرش راهی کوه شدند. مه غلیظی روی دامنه خوابیده بود. صدای چشمهها، مثل نفسهای خستهی زمین در گوششان پیچیده بود. ساعت نزدیک نیمهشب بود که به درهای رسیدند؛ جایی که در نقشه نبود، ولی در خوابها و افسانهها همیشه تکرار میشد.
آنجا بود که پناه گفت:
ـ حس میکنی یه چیزی... منتظرمونه؟
آرش فقط سرش را تکان داد. مه، کنار رفت. و میان تاریکی، دریاچهای دیدند. آرام، درخشان، و ناپیدا… انگار که هیچگاه وجود نداشته باشد.
صدایی از دور آمد:
ـ اگه قدم بردارین، دیگه راه برگشتی نیست…
اما آنها، بیآنکه به عقب نگاه کنند، قدم برداشتند…
پایان فصل اول
ادامه دارد ....