مجموعه داستان های کوتاه : دریاچه ی ناپیدا
"فصل دوم"
" دنیای اسرار "
مه بهناگاه کنار رفت. دریاچه زیر نور لرزان آبی میدرخشید. اما آنچه پناه و آرش را متوقف کرد، نه آب، که سایهای بود میان درختان، ایستاده، خیره، بیحرکت.
پناه نفسش را حبس کرد. زمزمهای آرام در گوشش پیچید: ـ تاوان دیدن، با دل پرداخت میشود.
آرش قدمی جلو رفت و زمزمه کرد: ـ فقط یک توهمه. ما به دنبال حقیقت اومدیم، نه داستان...
در آن لحظه، زمین زیر پایشان لرزید. گویی دریاچه نفس کشید و لبهی آب عقب نشست، راهی باز شد، باریک، با پلههایی سنگی که به دل کوه فرو میرفت. انگار سالها کسی از آنجا عبور نکرده بود.
پناه دست آرش را گرفت.
ـ اگه بریم، ممکنه دیگه نتونیم برگردیم.
آرش فقط نگاهش کرد.
ـ اگه نریم، همیشه حسرتش میمونه.
آنها قدم برداشتند، در سکوتی وهمآلود. با هر پله، نور اطرافشان تغییر میکرد. دیوارها نفس میکشیدند، گاهی صدای زمزمههای دور شنیده میشد، انگار جماعتی بیچهره در تاریکی مراقب بودند.
در انتهای راهرو، تالاری عظیم پدیدار شد. سقف بلند، ستونهای مرمر سبز، و در مرکز، آیینهای سیاهرنگ که روی سنگی شناور ایستاده بود.
صدایی پیر و زنانه در فضا پیچید: ـ بالاخره اومدید... وارث رؤیاها و نگهبان مرزها.
پناه و آرش هراسان به هم نگاه کردند.
ناگهان از آیینه نوری برخاست و چهرهی همان زن با چشمان بنفش که سالها در خواب پناه ظاهر میشد، نمایان شد. او گفت: ـ پناه، تو از نسلی هستی که نیمی انسان و نیمی "بینراهی"اند. در تو صدای دو دنیا جاریست. این مرد، کلید ورود توست... اما اگر دروغی در دلش باشد، تا ابد در تاریکی حبس خواهد شد.
پناه ناباورانه به آرش نگاه کرد.
ـ این یعنی چی؟ آرش؟ تو…؟ تو چیزی از این میدونستی؟
آرش سکوت کرد. نگاهش پایین بود.
ـ من... از بچگی خواب اینجا رو میدیدم. وقتی تو رو دیدم، فهمیدم راه با تو باز میشه. اما بهت نگفتم چون میترسیدم تو رو از دست بدم.
آینه به لرزه افتاد. نور سرخ رنگی درون آن چرخید و زمزمهها بلندتر شد.
زنِ آیینه گفت: ـ تنها یک انتخاب باقیست. یا دلهایتان صادق است و عبور خواهید کرد… یا هر دو در این دنیا گم میشوید.
پناه قدمی جلو رفت، دست آرش را گرفت، در چشمانش خیره شد.
ـ من بهت اعتماد دارم. اما اگه چیزی هست که نگفتی... الان وقتشه.
آرش قطره اشکی ریخت.
ـ من عاشقتم پناه. از لحظهای که دیدمت. اما... من هم از نسل ناپیداها هستم. نیمی از وجودم به این دنیا تعلق دارد. اگه رد بشم، شاید دیگه انسان باقی نمونم…
پناه لبخند زد.
ـ پس بگذار با هم عبور کنیم. حتی اگر انسان باقی نمونیم، عشقمون واقعی بود.
و هر دو، دست در دست، وارد آیینه شدند…
---
نور محو شد. سکوت، تالار را بلعید. و تنها ردّی که باقی ماند، نقش دو سایه روی سنگ بود. اما از آن شب، دریاچه دیگر ناپیدا نشد. و گاهی، میان مه، صدای خندهای میآمد. مرد و زنی در آن سوی دنیا، میان مرز رؤیا و واقعیت، به زندگی تازهای پا گذاشته بودند.
پایان