"فصل اول"

"صدای سنگ"

باد سرد اواخر مهرماه، روی گونه‌های لیانا زخم می‌کشید. ساکت روی صخره‌ای نشسته بود و به مهی که دور کوه دماوند می‌چرخید، زل زده بود. همیشه برایش این کوه فقط یک توده‌ی عظیم سنگی نبود. از بچگی، با داستان‌هایی که پدرش می‌گفت، دماوند را زنده می‌دید؛ با قلبی در حال تپش، و رازی در دل.

پشت سرش صدای آریا آمد:

«اگه این دستگاه اشتباه نکنه، ما داریم دقیقاً روی یه ناحیهٔ گرمایی غیرطبیعی وایمیسیم. ولی اینجا هیچ نشونه‌ای از ماگما نیست.»

لیانا نگاهی به آریا انداخت. او دانشجوی دکترای فیزیک زمین بود؛ همیشه با وسایل علمی‌اش سر و کار داشت، به افسانه‌ها می‌خندید، ولی وقتی با چیزی غیرمنطقی روبه‌رو می‌شد، جدی می‌شد.

«یعنی چی غیرطبیعی؟» لیانا پرسید.

آریا شانه بالا انداخت: «انرژی اینجا مثل نفس کشیدنه. یه چیزی داره از زیر... گرما می‌فرسته بالا. نه یکنواخت، نه معمولی.»

ساحل با موهای فرفری‌اش از گوشه‌ای بیرون آمد. چهره‌اش گل‌آلود بود، ولی هیجان در نگاهش می‌درخشید.

«بچه‌ها... اون سنگ سمت شمال شرقی، ترک نداره... نوشتس!»

لیانا و آریا جلو رفتند. ساحل با انگشتش روی خطوطی کشید که شبیه خراش‌هایی در دل سنگ بودند.

«اینا الفبای اوستایی‌ان. ولی خیلی قدیمی‌تر. شبیه کتیبه‌هایی‌ان که توی طاق‌بستان دیدم.»

ساحل زبان‌شناس بود؛ عاشق متون باستانی و رمزها. حتی پایان‌نامه‌اش درباره رمزگشایی دعای گمشده‌ای از اوستا بود.

همان لحظه صدای دوربین عکاسی شنیده شد. رادین در سکوت عکس می‌گرفت؛ لنز را آرام جلو می‌برد و نور را تنظیم می‌کرد.

«نور طبیعی کمه، ولی نقش‌ها کاملن قابل خوندنن. نگاه کنین این بخش... انگار یه داستان رو تعریف کرده.»

رادین دانشجوی باستان‌شناسی بود. کم‌حرف، ولی وقتی چیزی جلبش می‌کرد، با تمرکز کامل دنبال کشفش می‌رفت.

لیانا به سنگ نزدیک شد. دستی روی نوشته کشید. احساس عجیبی داشت؛ مثل لمس استخوان مرده‌ای که هنوز گرما دارد.

و همان لحظه... صدا آمد.

بم، آهسته، پر از خشم کهن و انتظار:

«فرزند روشنایی... من هنوز زنده‌ام...»

باد متوقف شد. مه دور صخره چرخید. لیانا دستش را عقب کشید. نگاهش با نگاه ساحل قفل شد.

«شنیدی؟»

ساحل سرش را تکان داد.

«نه. چی شنیدی؟»

لیانا گفت:

«صدایی... از توی دل سنگ... گفت که زنده‌ست.»

رادین جلو آمد. «چی زنده‌ست، لیانا؟»

لیانا جوابی نداشت. فقط حس می‌کرد چیزی در دل کوه بیدار شده. چیزی که فقط او صدایش را شنید.

" فصل دوم "

"دروازه‌ی سنگی"

مه غلیظ‌تر از قبل شده بود. سایه‌ی دماوند مثل دیوی خاموش بالای سرشان ایستاده بود و سکوت، مثل خاکستر روی همه چیز پاشیده بود.

لیانا دست‌کمی نداشت از کسی که خواب‌زده چیزی شنیده باشد و نتواند ثابت کند. صدای بم و کشیده‌ای که از درون سنگ آمده بود، هنوز در گوشش می‌پیچید.

رادین با دقت روی عکس‌های گرفته‌شده زوم می‌کرد. «خط آخر... این یکی عجیبه. انگار ترکیبی از اوستایی و نمادهای میخی است.»

ساحل کنار او نشست. «اینجا نوشته دروازه‌ای میان زمان‌ها، در دل آتش...»

آریا با تردید سر تکان داد. «اگه منظورتون یه دروازه‌ واقعی باشه، احتمالاً یه حفرهٔ طبیعی ناشناخته‌ست که باید واردش شیم. ولی اگه منظورتون... دروازهٔ افسانه‌ایه، من اینجا نیستم واسه بازی با داستان‌ها.»

لیانا در سکوت به دیواره‌ی سنگی زل زده بود. گفت: «چه واقعی، چه افسانه، ما باید بفهمیم پشت این شکاف چی هست.»

همگی به شکافی که از دیواره تا دل سنگ پایین می‌رفت، نگاه کردند. آریا چراغ‌قوهٔ قوی‌اش را روشن کرد و به درون فرو برد. نور تا حدی پایین رفت، اما زوایای شکاف آن‌قدر تند و تو در تو بودند که هیچ‌چیز واضح نبود.

---

نیمه‌شب، وقتی بقیه در چادر استراحت می‌کردند، لیانا با دفتر یادداشتش بیرون آمد. چیزی او را به سوی شکاف می‌کشاند. پاورچین‌پاورچین جلو رفت.

اما هنوز به سنگ نرسیده بود که صدایی دوباره آمد. نه یک زمزمه، بلکه صدای قدم‌هایی سنگین... از دل کوه.

و سپس... نور.

از شکاف نوری سبز-طلایی بیرون زد. درخشان اما بی‌آزار. سنگ‌های اطراف شروع به لرزیدن کردند. خطوط اوستایی روی دیوار به رنگ سرخ درخشیدند، گویی کسی آن‌ها را از درون می‌نوشت.

لیانا ترسید. عقب رفت. اما چیزی درونش گفت: «نترس. تو انتخاب شده‌ای.»

ناگهان از درون شکاف، صدایی مردانه شنید:

«نام تو... لیاناست. از نسل روشنایی... بیا.»

صدای سنگ‌ریزش آمد. اما نه برای سقوط... بلکه برای باز شدن.

دیواره‌ی سنگی با صدایی گنگ شکافته شد، و تونلی از نور نمایان شد. و در انتهای آن، سایه‌ای ایستاده بود. قامت یک مرد. بلند، پوشیده در ردایی خاکستری، با موهای بلند و چهره‌ای شبیه نگاره‌های باستانی.

چشمانش، چشمانی از دوران پیش از تاریخ بودند.

ادامه دارد...