مجموعه داستان های کوتاه 📖⛰️: زمزمه های دماوند
"فصل سوم"
"نگهبان زَروان"
مه کنار رفت. دیوارهی سنگی شکافت و دالانی نورانی نمایان شد.
لیانا با گامهایی لرزان نزدیک شد. صدایی که از دل سنگ برخاسته بود، حالا واضحتر شده بود. صدای مردی آرام، اما سنگین و نافذ:
«تو بازگشتی، ای وارث روشنایی...»
چشمانش به انتهای دالان افتاد. مردی ایستاده بود. ردایی بلند، شانههایی پهن، چهرهای آفتابسوخته و چشمانی که گویی هزار سال سکوت را با خود داشتند.
«من، زَروانم. نگهبان دَماوند، محافظ درِ کهنِ زمان...»
لیانا دهانش خشک شده بود.
«تو کی هستی؟ چطور هنوز... زندهای؟»
زروان نزدیک شد. حرکاتش بیصدا بود، مثل سایه. گفت:
«ما نگهبانان بودیم، از دورانی که اژیدهاک در دل این کوه به بند کشیده شد. تا زمانی که وارثی بیاید... کسی از نسل نور، از نسلی که نامش فراموش شده.»
چشمهای لیانا لرزیدند. پرسید:
«من؟ چرا من؟»
زروان دستش را بالا برد. نور سبز و طلایی اطراف انگشتانش پیچید. دیواره سنگی کنار لیانا روشن شد، و نگارهای باستانی نمایان شد: زنی با موهای سیاه، در کنار مردی شمشیر به دست، که با اژدهایی عظیم میجنگند.
زروان آرام گفت:
«خون تو، از نسل "تِیژنه"ست. دختران کوه و آتش. و در روزگار گشایش، تو تنها کسی هستی که میتونه در این دروازه رو باز کنه.»
ناگهان صدای قدمهایی پشت سرش آمد. رادین، آریا و ساحل، با نفسنفسزنان وارد شدند.
آریا فریاد زد: «لیانا! بیا بیرون! اونجا خطرناکه—»
اما وقتی چشمشان به زروان افتاد، سکوت کردند. زمان ایستاده بود. نه از ترس، که از شکوه.
" فصل چهارم "
" قلب کوه "
نور سبزِ دالان فروکش کرده بود، اما هنوز در فضا میرقصید. گروه پنجنفره آرامآرام در تونلی از سنگهای درخشان قدم برمیداشتند. دیوارها نقوشی متحرک داشتند؛ مارهایی که درهم پیچیده بودند، شمشیرهایی که در هوا تاب میخوردند، و چهرههایی که گاه با چشمانی باز، به آنان زل میزدند.
زروان جلوتر از همه قدم برمیداشت، سکوتش مثل پرچمی از قرنها فراموشی بر دوشش بود.
ساحل آرام پرسید:
«اینا واقعین؟ یا فقط... تصویریاند؟»
زروان بیآنکه برگردد، پاسخ داد:
«اینا خاطرهن. سنگ این کوه، حافظهی زمین و آسمانه. هر نبردی، هر نالهای، اینجا موندگاره.»
آریا کنار رادین آهسته گفت:
«این مرد... بیشتر از یه نگهبانه. مثل یه بخش از خود کوهه.»
اما لیانا به چشمهای زروان نگاه میکرد. در نگاه او نه فقط دانایی، که نوعی اندوه جاویدان بود؛ اندوه کسی که قرنها در تاریکی ایستاده تا در زمان درست، نوری بازگردد.
**
در انتهای تونل، تالاری عظیم نمایان شد؛ سنگتراشیشده، با سقفی که به شکل بالهای اژدها بالا آمده بود. در مرکز تالار، دریاچهای کوچک از مایعی نقرهای رنگ میدرخشید؛ ساکن، بیصدا، و درخشان مثل آینه.
زروان کنار آب نشست.
«اینجاست که اژیدهاک به بند کشیده شد. در دل آتش و آهن. اما بند او رو زمان فرسوده. اگه برگرده... تنها تو میتونی دوباره مهر رو محکم کنی، لیانا.»
لیانا نزدیک شد. از انعکاس آب، تصویری دید که قلبش را لرزاند:
خودش را دید. اما نه در لباس کوهنوردی، نه در قامت یک دانشجوی معمولی. زره بر تن داشت، موهایش در باد میچرخیدند، و شمشیری در دستش بود که از آن نور بیرون میریخت.
سکوت شکست.
زروان آهسته گفت:
«تو رو سالها پیش دیدم. پیش از آنکه زمان تو آغاز شود. در خوابی که هر شب تکرار میشد. چشمانت، صدایت، همان بود. تو از دل روشنایی آمدهای.»
نگاهش با نگاه لیانا گره خورد.
برای لحظهای، زمان متوقف شد. مثل نفسکشیدن میان دو کلمه.
لیانا با صدایی آرام گفت:
«و تو... چرا منتظر من ماندی؟»
زروان نگاهش را از آب گرفت. آهی کشید که از استخوانهای هزار ساله میآمد.
«چون تنها کسی بودی که میتونستی منو به یاد بیاری... و نجات بدی.»
سکوت میانشان، دیگر سکوت نبود؛ احساسی بود که لابهلای سنگها، خاطرهها، و نورها، جوانه زد.