مجموعه داستان های کوتاه 📖⛰️: زمزمه های دماوند
"فصل پنجم"
"بیداری تاریکی"
لرزش دریاچه دیگر آهسته نبود. موجی نقرهای از آن بلند شد و همچون نفسی سنگین، تالار را پر کرد. دیوارها شروع به لرزیدن کردند، و از دل زمین صدایی برخاست؛ نه شبیه زلزله، بلکه مثل تپش قلبی عظیم و بیقرار.
ساحل قدمی عقب رفت.
«اینو قبلاً جایی خوندم... بیداری از زیر مهر. یعنی داره برمیگرده.»
رادین آرام گفت:
«ما خیلی نزدیک شدیم. شاید... زیادی نزدیک.»
زروان نگاهش را به لیانا دوخت. چشمانش این بار پر از تردید بود.
«زمان داره تموم میشه. اژیدهاک در حال بیداریه. اگه تا طلوع مهر دوباره در قلب تو بیدار نشه، دیگه هیچ قدرتی نمیتونه بند رو محکم کنه.»
لیانا زمزمه کرد:
«اما من نمیدونم این مهر کجاست... یا چی هست...»
زروان نزدیکش شد. برای نخستینبار، فاصلهشان مثل قبل نبود. نگاهشان در هم فرو رفت.
«مهر فقط یک طلسم نیست. خاطرهست. احساسیه که از خون و روح تو عبور کرده. باید خودتو به یاد بیاری. پیش از تولدت. پیش از این زندگی.»
---
آن شب، زروان لیانا را به مکانی مخفی در دل دالانها برد؛ به اتاقی که با سنگهای صاف و نمادهای سوخته از آتش پوشیده شده بود.
در مرکز آن اتاق، جسمی درخشان آویزان بود: قطعهای از سنگ سیاه با رگههای نورانی. زروان آن را به لیانا نشان داد.
«این سنگ، از دل نخستین جنگ ساخته شده. جایی که اژیدهاک برای نخستینبار شکست خورد. بخشی از انرژی او هنوز در آن حبس است.»
لیانا نزدیک شد. به محض لمس آن، چشمهایش برگشتند و...
---
ناگهان خود را در مکانی دیگر دید.
آسمانی سرخ، کوهی در حال شعلهور شدن، و زنی ایستاده در برابر هیولایی با سه سر و هزار چشم. همان شمشیر، همان زره، همان فریاد:
«به نام روشنایی، من تو را مهر میزنم!»
زن، خودش بود. یا نسخهای باستانی از خودش. با موهایی مواج، قلبی پر از شجاعت، و اشکی بر گونه.
**
لیانا از رؤیا پرید. نفسش تند بود، اما چشمانش آرام. فهمیده بود. آن "مهر"، نه فقط طلسم، بلکه خاطرهای از خود او در زمانهای بسیار دور بود. صدای درونش حالا واضح شده بود.
او همان زن نگهبان بود. و اینک، زمان بازگشتش بود.
زروان با دیدن چشمان برافروختهاش لبخند زد.
«خودت رو پیدا کردی.»
لیانا آرام سر تکان داد. سپس گفت:
«و تو... زروان. از کجا میدونستی من بازمیگردم؟»
زروان نگاهش را به تاریکی دوخت.
«چون من هر شب... قرنها در خوابم تکرارت میکردم.»
برای لحظهای، تالار سکوت کرد.
آنگاه، زروان دستش را گرفت. نه مثل یک نگهبان، بلکه مثل مردی که میدانست، قلبش، پس از سدهها، دوباره میتپد.
"فصل ششم"
"مهر جاودان"
بادی تند از اعماق کوه برخاست. دالانها یکییکی فرو میریختند و لرزشی مانند نفسهای آخر زمین، همه جا را فراگرفته بود. گروه به تالار نهایی رسیده بودند؛ تالاری که در آن، «درِ مهر» قرار داشت — مرزی میان جهان انسانها و زندان اژیدهاک.
در آنسو، دیو بیدار شده بود.
صدایی بلند، سنگها را شکافت:
«چه کسی جرأت کرده در خواب من نفوذ کند؟»
اژیدهاک نمایان شد. هیولایی با سه سر که هر کدام از چشمانش نور تاریکی میتابید. بالهایی از دود و آتش، بدنی پوشیده از پولکهای آهنین، و صدایی که انگار از عمق هزاران قبر میآمد.
لیانا جلو رفت. شمشیر روشن از نورِ مهر در دستش میدرخشید.
زروان در کنارش ایستاده بود، چشم به تاریکی دوخته، بیهیچ ترس.
**
رادین، آرام، در حال خواندن فرمول طلسم محافظ بود.
ساحل نقشهی هندسی طلسم را بر دیوار کشیده بود و آریا، سنگهای انرژی را یکییکی در جای خود میگذاشت.
همه با هم، در هماهنگی مطلق، برای لحظهی نهایی آماده میشدند.
**
نبرد آغاز شد.
اژیدهاک فریاد زد، و موجی از آتش تالار را درنوردید. زروان در یک چشمبرهمزدن، با تیغهای از نور، شعله را شکافت. لیانا به هوا پرید، چرخید، و شمشیر را در قلب یکی از سرها فرو کرد.
خون سیاه بیرون پاشید. زمین لرزید. سر دوم حمله کرد، اما اینبار لیانا با صدایی محکم فریاد زد:
«به نام روشنایی نخستین، به نام نگهبانان عهد کهن، تو را بازمیبندم!»
ناگهان، شعلهای از درون بدنش برخاست. نور سفید، گرم و پُرقدرت، از چشمانش بیرون زد.
**
اژیدهاک جیغی کشید و در همان لحظه، زروان خود را سپر کرد. ضربهای سهمگین از تاریکی به او برخورد کرد و بر زمین افتاد.
لیانا دوید. اشک در چشمانش حلقه زد.
«نه... نه... بدون تو نمیتونم.»
زروان با لبخند خونآلود گفت:
«تو میتونی. چون تو همون نوری هستی که من قرنها دنبالش گشتم. حالا مهر رو کامل کن... و نجاتشون بده.»
لیانا با بغض فریاد زد:
«من بدون تو نمیرم!»
نور در بدنش شعله کشید. دستهایش را بلند کرد. مهر نهایی را با صدایی لرزان خواند — صدایی که از قلبی پر از عشق برخاست.
درِ مهر ناگهان باز شد. نیرویی الهی و درخشان، همانند رودخانهای از نور، به سوی هیولا فوران کرد. اژیدهاک چرخید، فریاد کشید، و در درخشش محو شد.
تالار ساکت شد.
---
چند ساعت بعد، در سطح کوه…
آفتاب طلایی صبحگاهی بر چهرهی زروان تابید. چشمانش آرام باز شد. لیانا کنارش نشسته بود، اشکهایش هنوز جاری.
زروان آهسته لبخند زد.
«تو نجاتم دادی...»
لیانا سرش را خم کرد و پیشانیاش را بر سینهی او گذاشت.
«و تو منو. نه فقط از مرگ، بلکه از فراموشی... از زندگیای که میتونست بیمعنا باشه.»
**
هفتهها گذشت. تیم تحقیقاتی به دانشگاه بازگشت. در گزارششان نوشتند: «نقوشی کهن، سنگهایی باستانی، اما چیزی فراتر از علم…» و کسی باور نکرد چه بر آنان گذشته.
اما لیانا ماند.
در دامنهی دماوند، خانهای کوچک ساخت؛ در کنار زروان — نگهبانی که اینک دیگر نه از قرنها پیش، بلکه از این زمان بود؛ همسرنوشت او.
و هر صبح که آفتاب بر نوک کوه میتابید، صدای خندهشان از دل کوه بالا میرفت. و زمزمهی مهر، برای همیشه در سنگها باقی ماند.
---
پایان