"من کجای این عکس ایستاده‌ام؟"

توی اتاق نیمه‌تاریک، فقط نور مانیتور بود که صورتش را روشن می‌کرد.

پیر نشده بود. فقط خسته‌تر از همیشه بود.

المیرا، سی ساله، کارمند یک شرکت تبلیغاتی، با قهوه‌ای سرد در دست، زل زده بود به عکسی قدیمی.

دوازده سال پیش.

موهایش بلند، صورتش بی‌لک، چشم‌هایش پر از زندگی.

تی‌شرتی پاره به تن، دوربین عکاسی‌اش دور گردن، و پشت سرش منظره‌ای از یک جاده خاکی.

همان جاده‌ای که می‌خواست دنیا را با پای پیاده بگردد.

حالا اما...

با هزار دلیل موجه، با ده‌ها مدرک و قرارداد و قسط، نشسته بود پشت میزی که حتی پنجره نداشت.

لب زد:

«تو کی بودی؟ و من کی‌ام؟»

هیچ‌کس جواب نداد.

فقط سکوت.

و خاطره‌ای که بیشتر از هر آدمی دلتنگش بود.

کامپیوتر را بست. موبایلش را خاموش کرد. و بی‌هدف از خانه زد بیرون.

پیاده، بی‌مقصد.

پاییز، برگ‌ها را از زیر پاهایش بالا می‌برد.

همان برگ‌هایی که یک روز، با دوچرخه از رویشان رد می‌شد و داد می‌زد:

«هی زندگی! حواست به من هست؟»

حالا زندگی حواسش بود.

اما خودش نبود.

المیرا کنار دیوار نشست. چشم بست.

و آرام زمزمه کرد:

«کاش یه بار دیگه ببینمت... همون دختری که هنوز به دنیا باور داشت.

کاش یه‌بار، فقط یه‌بار...

خودم رو دوباره بغل کنم.»

پایان.