"فصل سوم"

"اتاق ۴۲"

شب بود. کوهستان سرد و مه‌آلود. نفس‌ها بخار می‌شدند. سرگرد آریاس تهرانی و سرگرد اطلاعاتی پناه ارجمند، لباس‌های مشکی ضدآب و تجهیزات کامل پوشیده بودند.

ردیاب، نارنجک، دوربین دید در شب، تفنگ‌های مجهز...

سکوت، فقط صدای قطرات آب روی سنگ و صدای قلب‌ها.

پناه زمزمه کرد: – طبق نقشه ماهواره‌ای، پایگاه تو دل این صخره‌هاست. نگهبان‌ها با حسگر حرارتی کار می‌کنن. باید برق رو قطع کنیم.

آریاس گفت: – یا همه‌چیو منفجر کنیم و درگیری رو بیاریم بیرون.

– نه. این‌بار باید دقیق بریم جلو. ما فقط یه فرصت داریم...

چند لحظه بعد، پناه با مهارت تمام، سیم‌های پنهان‌شده در صخره‌ها رو قطع کرد. در پنهانی فلزی باز شد. پشتش تونلی تاریک و مرطوب.

آریاس با سلاح بالا رفت، چشم در چشم نور قرمز تونل.

هر قدم، نزدیک‌تر به حقیقت.

هر صدا، ممکن بود تله باشد.

در راهروها، صدای گام‌های سنگین سربازهای نظامی شنیده می‌شد. دو نفر رد شدند. آریاس به پناه اشاره کرد.

– الان.

آن‌ها مثل سایه، پشت دشمن ظاهر شدند. با دو ضربه‌ی بی‌صدا، نگهبان‌ها از پا درآمدند.

در یکی از اتاق‌ها، پناه در مانیتورها جست‌وجو کرد.

– اتاق ۴۲، طبقه‌ی پایین، با درب بیومتریک.

– کد دسترسی؟

– اسم تو، آریاس تهرانی.

هر دو در سکوت به پایین خزیدند. راهرو باریک، لامپ‌ها کم‌نور، صداها گنگ.

درِ فلزی بزرگی مقابلشان قرار گرفت. یک اسکنر چشم... یک لحظه سکوت...

آریاس صورتش را نزدیک برد. دستگاه چشم او را اسکن کرد و نوشت:

"کد پذیرفته شد: حافظ تهرانی"

پناه شوکه شد.

– تو... تو عضوشون بودی...

آریاس گفت: – نمی‌دونم چرا. ولی حالا فقط یه چیزو می‌دونم: باید نابودشون کنم.

در باز شد.

داخل اتاق ۴۲، یک صندلی فلزی. دیوارها پر از عکس.

عکس‌هایی از آریاس ، در لباس نظامی. کنار فرماندهان مرموز. کنار مردی با صورت سوخته.

پناه آرام گفت: – اینا آزمایشگاه حافظه‌سازی بودن. اونا ذهن تو رو پاک کردن، ازت سرباز ساختن...

ناگهان صدایی در بلندگو پیچید:

"خوش اومدی، تهرانی. آماده‌ای برای بازگشت؟"

در بسته شد. گاز بی‌هوشی به اتاق پاشیده شد.

آریاس و پناه ماسک کشیدند، اما بی‌فایده بود. لحظه‌ای بعد، هردو بی‌هوش افتادند...

---

چند ساعت بعد – درون کابین شیشه‌ای آزمایشگاه

آریاس چشم باز کرد. دست‌ها بسته. روبه‌رویش مردی با چشمان سرد.

– منم، دکتر مهریار. پدر ذهنت. حافظه‌ت رو من نوشتم، پاک کردم، دوباره نوشتم...

پناه هم در اتاق کناری، روی تخت بسته شده بود.

– اونو آزاد کن، مهریار!

– اون؟ اون بخشی از پروتکل نجات نبود. تو برای کشتن ساخته شدی، نه عاشق شدن!

آریاس فریاد زد: – ولی من حالا خودمم. نه چیزی که تو ساختی.

دکتر خندید.

– ببینم... هنوز بلدی بجنگی یا فقط حرف می‌زنی؟

آریاس سرش را پایین انداخت... و با یک حرکت، کمربند را از دور دست آزاد کرد. خودش را به کنسول کوبید. سیستم جرقه زد.

هشدار امنیتی بلند شد. برق‌ها قطع شدند. درها باز شدند. پناه خود را آزاد کرد، تفنگ برداشت.

– آریاس ، بگیرش!

نبرد در میان اتاق‌های فلزی آغاز شد. تیراندازی، دود، فریاد.

آریاس با ضربه‌ای قوی دکتر را به زمین کوبید. تفنگ روی سرش.

– تمومه، مهریار.

دکتر گفت: – حتی اگه منو بکشی... پروژه‌ی بعدی در راهه...

پناه گفت: – ولی تو دیگه نمی‌فهمی. چون اینجا آخر راهته.

یک گلوله... و سکوت.

---

در خروجی پایگاه – سپیده‌دم

پشت سرشان، کوه در آتش فرو رفت.

آریاس و پناه کنار هم ایستاده بودند.

پناه گفت:

– حالا چی؟

آریاس لبخند زد و به چشمانش خیره شد.

– حالا دیگه من فقط خودمم. کنار تو.

پناه آرام دستش را گرفت.

– این یه فرار نیست... این یه شروعه.

در لحظه‌ای کوتاه، باران آغاز شد. و آن‌ها، میان آتش و شب، همدیگر را بوسیدند.

---

پایان فصل سوم