مقدمه‌ای به گویش آن روزگار:

به نام اهورامزدا، خدای بزرگ، که زمین را آفرید و مردم را و شادی را در دلِ دلیران نشاند. در روزگاران کهن، آن‌گاه که شاهنشاه داریوش بزرگ، فرمانروای سرزمین‌های دور و نزدیک بود، رازی نهفته شد در دل دیوارهای پارسه، و عشقی در دل دختر پنهان...

✍🏻

در شبِ چهاردهم ماه «باگایادی»، که مهتاب بر سنگ‌نگاره‌های پارسه چون نقره‌گداز تابان بود، دختری از خاندان اشراف، «آرتامیس»، در ایوان بلند قصر داریوش، دیده به راه بود. چشمانش شب را می‌شکافت به امیدِ بازگشت گائوماتا، جنگاوری که دلش را در نخستین دیدار ربوده بود.

اما گائوماتا دیگر برنگشت… از روزی که فرستاده شد تا خبری بیاورد از یاغیان سکایی، تنها مهری شکسته و ردّی خون‌آلود بر زره‌اش بازگشت.

آرتامیس آرام نگرفت. نه اشک، نه سوگ، که دلِ او دل زنی از پارس بود؛ و در دل زن پارسی، اگر عشق باشد، مرگ حتی راه ندارد!

با جامه‌ای از نی، و خنجری که میراث مادرش «وشتری» بود، شبانه قصر را ترک گفت. رفت به سرزمینی که به آن «کومیش» می‌گفتند، تا راز آن مهر شکسته را دریابد.

در کوهستان‌های برفی، آرتامیس با راهزنان جنگید، در دخمه‌ی چرمینه‌ی سکاییان زنده ماند، و سرانجام در سیاه‌چالی نمور، گائوماتا را یافت… زنده، اما ساکت، بسته به زنجیری از طلسم.

گائوماتا طلسم شده بود؛ زنی از کاهنان قدیم، «سِناوی»، با خشمی کهن و زخمی از گذشته، سوگند خورده بود که نسل داریوش را با درد خاموش کند.

آرتامیس اما تسلیم نشد. شبِ پنهانی، با زهر و فریب، بر سِناوی تاخت، و دل او را به آتش گذشته‌اش انداخت. نبردی در گرفت، میان زنی که عشق را انتخاب کرده بود، و زنی که از عشق سوخته بود.

با هر ضربه، دیوارهای دخمه می‌لرزید، تا آرتامیس، با خنجری در قلبِ طلسم، گائوماتا را آزاد ساخت.

در بازگشت، آنان را منتظر نگه داشته بودند. داریوش، شاهنشاه، از وفاداری‌شان آگاه شد و فرمان داد:

«به‌نام اهورامزدا، این دو، نگهبانان مهر پارسه باشند؛ نه فقط از دشمن، بل از فراموشی.»

پایان، اما نه تمام...

زیرا عشق در دل تاریخ حک شد،
و هر که گذرش به دیوارهای تخت‌جمشید افتد،
شاید صدای خنده‌ی زنی و صدای شمشیر مردی را بشنود...
در باد... در سنگ... در مهرِ پارسه.