مجموعه داستان های کوتاه : خانه ای برای جان
فصل دوم : خانه ای برای جان
"بیداری عشق"
هفتهها از فرو ریختن خانهی قدیمی گذشت، اما المیرا نمیتوانست جان را فراموش کند. طرحهایش دیگر فقط نقشهی ساختمان نبودند؛ خطوطی بودند که بوی خون، بوسه و اندوه میدادند. شبی نبود که تصویر جان در آینهی ذهنش ظاهر نشود.
او پرسشهایی در ذهن داشت که معماران نمیپرسند:
چرا جان او را نکشت؟
چرا آن بوسه، آمیخته با اشک بود؟
در کتابی که از زیرزمین عمارت مانده بود – دفتر طراحی جان – المیرا متنی پیدا کرد که با جوهر قرمز نوشته شده بود:
«اگر روزی عشقی بیاید که چشمش، شبیه چشمهای من باشد… آنگاه در اتاق آینه، در نیمهشب، در آذرماه، دوباره بیدار خواهم شد.»
آذر ماه رسید. المیرا، با دلِ لرزان، به جای خانهی ویران بازگشت. جز زمینی پوشیده از شببو چیزی نمانده بود. اما او، دفترچه را گشود و طراحیای خاص را روی خاک کشید: دایرهای که درونش قلبی شکسته بود و بر فرازش طاقی شکسته.
و درست در لحظهای که آخرین خط را کشید، صدایی در باد پیچید:
«چرا بازگشتی، المیرا؟»
او لبخند زد، با چشمانی پر اشک.
«برای ساختن خانهای... که نه تو در آن زندانی باشی، نه من.»
و از دل تاریکی، جان پدیدار شد. چهرهاش، دیگر آن هیبت سرد خونآشام نبود. پوستی گرم، چشمانی پر اشتیاق، لبخندی زنده.
عشق، او را انسانی کرده بود.
شبها، آنها کنار هم ساختند. نه خانهای از سنگ و چوب، بلکه خانهای از لمس، از آغوش، از اعتماد. خانهای که فقط دو نفر در آن زندگی میکردند و برای دیگران، اصلاً دیده نمیشد.
در سحرگاه، المیرا به جان گفت:
«تو دیگر به خون نیاز نداری. اما اگر روزی، دوباره تبدیل شدی... من، همچنان اینجا خواهم بود. چون عشق، تنها چیزیه که مرگ نمیتونه بخوره.»
و جان، بوسهای به پیشانیاش زد. اینبار نه برای وداع، بلکه برای آغاز.